روزهای آخر با هم بودنمون
مامان عزیزم روزهای آخر خیلی سخت می گذشت 20 کیلو اضافه وزن باعث شده بود نتونم راحت راه برم پا درد کمر درد امانمو بریده بود هر روز به بابا محمد می گفتم کی به دنیا می آد هشت ماهه بودم که رفتیم و سیسمونیتو خریدیم با ذوق و شوق فراوان می رفتیم بازار و برای گل پسرم خرید می کردیم آرزوهام و رویاهام کم کم داشت رنگ واقعیت به خودشون می گرفتن و نمی دونی چقدر خوشحال بودم و هیجان زده از نزدیک شدن به زمان تولدت ، گل پسرم باورت میشه از روزی که فهمیدم باردارم تا زمانی که بدنیا اومدی هر روز دقایقو می شمردم و روزشماری می کردم برای بدنیا اومدنت اغراق نیست اگه بگم ثانیه ها رو می شمردم تا 9 ماه تمام بشه و بتونم روی ماهتو ببینم. هر چی به ...
نویسنده :
مامان منا
0:39